گفت وگو با اصغر توسلی، کارگردان و تهیه کننده مشهدی سینما و تلویزیون: نباید به زور «نقی‌معمولی» پای تلویزیون بنشینیم

  • کد خبر: ۳۷۸۳۲۸
  • ۲۰ آذر ۱۴۰۴ - ۱۳:۳۳
گفت وگو با اصغر توسلی، کارگردان و تهیه کننده مشهدی سینما و تلویزیون: نباید به زور «نقی‌معمولی» پای تلویزیون بنشینیم
اصغر توسلی از چهره‌های شناخته شده و پرسابقه هنر و رسانه ایران است؛ صدای گرم او برای مخاطبان رادیو آشناست. با او از نقطه وصلش در کودکی به رادیو و تلویزیون و سریال‌هایی که در آن‌ها نقش داشته است و دیگر فعالیت‌هایش در این سال‌ها گپ زدیم.

آزیتا حسین زاده عطار | شهرآرانیوز؛ اصغر توسلی از چهره‌های شناخته شده و پرسابقه هنر و رسانه ایران است؛ صدای گرم او برای مخاطبان رادیو آشناست. او سال ۱۳۳۵ در کوچه چهنو مشهد در خانه‌ای با اتاق‌هایی در چهار ضلع یک حیاط حوض دار و باغچه دار به دنیا آمد. چند سال بعد، پدرش به رسم آن زمان‌ها خواست خانه‌ای مستقل داشته باشد و خانواده به محله خشت مال‌ها کوچ کردند؛ محله‌ای که زندگی او را از همان سن کم به گویندگی و مجری گری در رادیو پیوند داد.

به گفته خودش؛ «محله خشت مال‌ها در خیابان عنصری پر از درد بی پولی و آسیب‌های اجتماعی بود؛ نزدیک قبرستان. شاید کم برخوردارترین محله مشهد بود با ساکنانی که اغلب کارگران سه کوره آجرپزی آنجا بودند. اما آن زمان مردم خیلی زندگی را سخت نمی‌گرفتند.

یک روز به خیابان رفتم و دیدم دو ماشین بزرگ به محله ما آمده‌اند و قبرستان را زیر و رو می‌کنند و درخت می‌کارند. چند ماه بعد ساختمانی میان آن‌ها ساختند که کتابخانه داشت و بر سردرش نوشته بودند؛ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شماره یک. آن ساختمان سرنوشت خیلی از بچه‌های محله را تغییر داد.

با ساخته شدن ساختمان کانون انگار نهال‌های نورسی از امید در زمین کاشته شد؛ با همان ساختمان شیک و زیبا که اصلا شبیه خانه‌های آنجا نبود. رنگ داشت و پنجره هایش بلند و زیبا بود. شد پاتوق بعد از بازی ها؛ تیله بازی مان که تمام می‌شد به کانون می‌رفتیم. دو خانم کتابدار آنجا بودند که هیچ گاه از یادم نمی‌روند. شبیه فرشته‌های قصه ها، زیبا و خندان بودند و ما همه به واسطه آن‌ها عاشق کتاب، روزنامه دیواری و تئاتر شدیم. 

اولین فیلم‌های کوتاه هفت، هشت دقیقه‌ای کیارستمی را هم همان جا دیدیم. من ۹ ساله بودم. قصه پریای شاملو را در همان سن اجرا کردم ولی از آن زمان تا کنون هنوز آن شعر شاملو را با وضوح حفظم؛ در حالی که خیلی چیز‌ها را از دو سال پیش هم خاطرم نیست؛ داش آکل، مرد لوطی، ته خندق، تو قوطی! توی باغ بی بی جون، جم جمک، بلگ خزون!...»

هرچند او را با تهیه کنندگی و کارگردانی «روزگار جوانی» می‌شناسند. اما نام اصغر توسلی در اوایل دهه ۷۰ و در دهه چهارم عمرش، کنار سریال هایی، چون «مزد ترس»، «دختران»، «این یک دادگاه نیست»، «این سه نفر»، «پای پیاده» و «با من حرف بزن» خوش درخشید و بعد‌ها اجرای برنامه‌هایی مانند «جنگ هنر هفته»، «تا فردا» به تهیه کنندگی منوچهر محمدی و «نگاه ۵» را نیز بر عهده گرفت.

با او از نقطه وصلش در کودکی به رادیو و تلویزیون و سریال‌هایی که در آن‌ها نقش داشته است، بازیگرانی که برای نخستین بار کشف کرده و بعد‌ها تبدیل به ستاره‌های سینما و تلویزیون شدند و تجربه همکاری با اصغر فرهادی، یا خانه نشینی چهره‌های شاخص تلویزیون و کاهش کیفیت سریال‌های این سال‌ها گپ زدیم که در ادامه می‌خوانید.

از آغاز همکاری تان با رادیو در مشهد بگویید؛ همان روزی که در برنامه کودک رادیو، استعداد گویندگی شما کشف شد؟

مشهد آن روز‌ها فقط رادیو داشت؛ رادیویی که وابسته به تلویزیون ملی ایران نبود و زیر نظر وزارت اطلاعات و جهانگردی اداره می‌شد. ساختمانش در چهارراه لشگر بود؛ یک ساختمان ساده با سه استودیو و یک آنتن بلند که همه چیز در همان خلاصه می‌شد. رادیو مشهد بیشتر برنامه‌های تهران را پخش می‌کرد و فقط دو سه برنامه مستقل داشت: صبح «برنامه کودک»، ظهر «اذان ظهر به وقت مشهد» و برنامه‌ای برای «کارگران» که کار‌های نمایشی آن را آقای رضاپور می‌نوشت.

کلاس پنجم ابتدایی بودم. در همان برنامه کودک رادیویی مسابقه بیست سؤالی اجرا می‌شد. همراه بچه‌های مدرسه شرکت کرده بودیم. قرار بود مدیرمان، آقای نجفیان، فقط شاگرد اول تا سوم را ببرد، اما، چون برنامه صبحگاهی مدرسه را اجرا می‌کردم، او را راضی کردم که من را هم ببرد.

وقتی وارد استودیو شدیم، خانم تابنده، مجری برنامه، شرکت کننده‌ها را صدا زد. بیست سؤال پرسیدند، اما هیچ کدام نتوانستند واژه را حدس بزنند. مجری از تماشاچی‌ها خواست پاسخ دهند. نمی‌دانم چه شد که از میان همه کسانی که دستشان را بالا برده بودند، من را انتخاب کرد. رفتم پشت میکروفن و پاسخ را که «ریشه» بود گفتم.

سه روز بعد برنامه از رادیو پخش شد. در مدرسه و خانه، همه صدای من را از رادیو شنیدند. شنیدن صدایم از آن جعبه جادویی برای هم کلاسی‌ها و خانواده‌ام آن قدر اتفاق عجیب و زیبایی بود که انگار هیپنوتیزم شده بودم. دوشنبه هفته بعد، بدون اینکه کسی خبر داشته باشد، با هر ترتیبی بود خودم را به استودیو رساندم.

در میان برنامه‌ای که برای مدرسه‌ای دیگر تدارک دیده شده بود، خانم مجری اعلام کرد قرار است یک نمایش اجرا شود، اما یکی از بازیگران پسر نیامده و اجرا لغو خواهد شد. گفتند باید از بین تماشاچی‌ها کسی را انتخاب کنند. من و دو نفر دیگر دست بلند کردیم. از میان سه نفر، من را انتخاب کردند. از آنجا که قبلا در کانون پرورش فکری تجربه نمایش داشتم، همه چیز خیلی خوب پیش رفت. وقتی نمایش تمام شد، همان خانم پرسید: «دوست داری از این به بعد در برنامه رادیویی شرکت کنی؟»

از همان جا بود که با مدیر مدرسه تماس گرفتند و گفتند: «توسلی از هفته بعد جزو بچه‌های ماست.»

از روزی که من را به عنوان مجری رادیو انتخاب کردند، یک خودرو آهوی استیشن هر هفته به محله گودال خشت مال‌ها می‌آمد و من را از جلوی خانه سوار می‌کرد. کارم را با مجری گری برنامه کودک و نوجوان آغاز کردم. هم زمان در «اداره تئاتر» ــ که حالا «اداره فرهنگ و ارشاد» است ــ هم فعالیت داشتم و به همین بهانه با بسیاری از تئاتری‌های آن زمان کار کردم.

چند سال بعد از شروع کار شما، رادیو به رادیو و تلویزیون تبدیل شد و مکان آن هم به محله نوفل لوشاتو منتقل شد. در آن روز‌ها همکاری تان با رادیو هنوز ادامه داشت؟ چه تغییری در کار شما رخ داد؟

آن زمان دیگر به سن دبیرستان رسیده بودم و در هنرستان «رضاشاه کبیر» در خیابان نخریسی تحصیل می‌کردم؛ همان هنرستانی که امروز «سیدجمال الدین اسدآبادی» نام دارد. درست است که رشته‌ام مکانیک بود، اما من الان هم از مکانیک سر درنمی آورم. فقط به این دلیل آن هنرستان و آن رشته را انتخاب کرده بودم که سه روز در هفته برنامه کارگاه داشت و من می‌توانستم به جای رفتن به کارگاه، به رادیو و تلویزیون بروم و به کار‌های رادیو، تئاتر و نمایش برسم.

حتی در خود هنرستان هم فعالیت نمایشی داشتم؛ کار‌های تخصصی نمایش اجرا می‌کردم و هر سال در مسابقات تئاتر دبیرستانی شرکت می‌کردم و جایزه می‌گرفتم.

از آن روز‌ها و افراد تأثیرگذار در هنر مشهد چه کسانی در خاطرتان مانده‌اند؟

مدیر آن مدرسه، آقای سروقدی، را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. او هر روز به حدود ۳۰۰ دانش آموزی که از محله‌های ضعیف اطراف مدرسه می‌آمدند غذا می‌داد. یکی دیگر از خوبان آن دوران که همیشه در خاطرم مانده، محمدعلی لطفی مقدم، مدیر اداره تئاتر استان بود؛ مرد بسیار نازنینی که نقش مهمی در هنر مشهد داشت. فریدون صلاحی، مدیر گروه نمایشی «نیما»، رضا صابری و خیلی‌های دیگر نیز از چهره‌های تأثیرگذار هنر مشهد در آن روز‌ها بودند.

بعد از آن دوران، روزگارتان در زمان انقلاب اسلامی و بعد از آن چطور می‌گذشت؟

۲۲سالگی من هم زمان شد با روز‌های انقلاب اسلامی. آن روز‌ها در مشهد یک جمع جوانانه داشتیم؛ من با یک پالتوی بلند سبزرنگ همیشه جلودار گروهمان بودم و مشتم از همه گره خورده تر. من یک مجری برنامه بودم و می‌توانستم صدایم را به همه برسانم؛ جایی که همه می‌خواستند تغییری بزرگ رخ بدهد.

دو سه سال اول، اتفاق‌هایی افتاد که همه دوست داشتیم. خیابان دانشگاه پر از شور و انرژی بود. فیلم‌هایی پخش می‌شد که نیرومند بودند و چشم همه برق می‌زد. چند سال بعدتر هم من همچنان در رادیو و تلویزیون کار می‌کردم؛ در رادیو برنامه «جوانان» و برنامه «جهاد سازندگی» را ــ که آن زمان بسیار فعال بود ــ اجرا می‌کردم. دو سه تئاتر و برنامه تلویزیونی هم داشتم، از جمله «کجا می‌روی عبدو؟». برنامه «کی گرگه، کی بره، کی دوسته و کی دشمن» را هم برای رادیو انجام می‌دادم.

اولین تجربه تصویری من گفت وگویی با آقای طاهر احمدزاده، اولین استاندار خراسان بعد از انقلاب بود.

در سال ۱۳۶۱ از مشهد به تهران رفتید. دلیلش چه بود؟

دلیلش این بود که از مشهد، از فضای کار رادیو و تلویزیون و از آدم‌هایی که آنجا بودند دلگیر شده بودم. حال و هوای شهر در آن سال‌ها خوب نبود. با اینکه در روز‌های شکوهمند انقلاب ما خواسته‌ای واحد داشتیم و همه برایش جنگیدیم، احساس می‌کردم دیگر از آن یکرنگی در صدا و سیما خبری نیست و دلم نمی‌خواست در تلویزیون بمانم.

به همین دلیل به تهران رفتم تا کار دیگری انجام بدهم. اما آنجا دو سه نفر از دوستان صدا و سیمای تهران پیشنهاد دادند که به شبکه ۲ بروم و کارم را در تلویزیون ادامه دهم. می‌گفتند: «تو در برابر چیز‌هایی که در رادیو و تلویزیون یاد گرفته‌ای مسئول هستی؛ باید بمانی.»

در تهران و آغاز فعالیت با شبکه ۲ سراسری موفقیت‌های بسیاری را کسب کردید. حتی مدت طولانی برای ساخت مستند‌هایی از جنگ در مناطق جنگی بودید. از آن روز‌ها بگویید؟

در سال ۱۳۶۴ جزو پنج نفر برتر صدا وسیمای تهران بودم. جایزه اش سفر حج واجب بود که تجربه‌ای بسیار عالی برایم بود. از سال ۱۳۶۱ که به تهران رفتم تا زمانی که آن اتفاق افتاد، بیشتر روز‌ها را در جبهه بودم و برنامه تولید می‌کردم. بعد برمی گشتم، کار‌ها را مونتاژ می‌کردم و دوباره می‌رفتم. هیچ فردی هم از من نخواسته بود که همه همّ و غمم را روی آن کار بگذارم.

جنگ بود و همه آدم‌ها آن زمان دغدغه جنگ داشتند. من که نجنگیدم، اما عشقی و عرقی در وجودم نسبت به آدم‌هایی که در خرمشهر و شادگان بودند، من را به آن سمت و سو می‌کشاند. ما یک گروه شده بودیم؛ متشکل از من، یک فیلم بردار و یک صدابردار که دائم راهی جبهه می‌شدیم.

یکی از آن رفتن‌ها ختم به ساختن مستند «هور دورق» شد که روایت‌های منطقه‌ای در شادگان بود؛ مستندی که در سال ۱۳۶۴ جایزه ویژه هیئت داوران جشنواره فیلم فجر را دریافت کرد. از آن بگویید؟

«هور دورق» مجموعه‌ای بود از جزیره‌های کوچک که در هر کدام سه تا پانزده خانوار زندگی می‌کردند؛ جزیره‌هایی که در دل یک مرداب کنار هم قرار گرفته بودند. چیزی شبیه مرداب انزلی، جایی وسیع با حدود پنجاه خشکی. قصه مستند درباره همان مرداب، آن جزیره‌های کوچک و مبادلات کالایی مردم با یکدیگر در کنار رود شادگان بود.

اتفاق عجیب این بود که روزی ده‌ها بار هواپیما‌های عراق از بالای سرشان رد می‌شدند تا اهواز یا تهران را بزنند، اما مردم آنجا در دل همان جنگ و هیاهو با آرامش زندگی می‌کردند. بچه‌ها مدرسه می‌رفتند، مرد‌ها صید می‌کردند و زن‌ها ماست و پنیرشان را درست می‌کردند. دختری در امامزاده برای گرفتن حاجت دستش را در گل می‌زد و روی دیوار می‌کشید. آن‌ها در همان شرایط سخت، عروسی هم می‌گرفتند. شادگان انگار باید شیرین زندگی می‌کرد، و من تهیه کننده آن کار بودم.

شما مستند‌های دیگری هم از جنگ و اتفاقات آن مانند «اولین عاشورای بعد آزادی در خرمشهر» و «سنگرسازان بی سنگر» داشتید که بسیار با استقبال مخاطبان صدا و سیما روبه رو شد.

آن‌ها مستند‌های عجیبی بودند. اولین مراسم عاشورای بعد از آزادی خرمشهر در میان نخل‌های بی سر آن شهر؛ نخل‌هایی که صدام دستور داده بود برای اشراف به شهر سر همه آن‌ها را ببرند. سوگ عاشورایی چند جوان از شهر‌های مختلف ایران در مسجد جامع بی سقف آن شهر، آن قدر شبیه عزاداری‌های جنوبی‌ها شده بود که نمی‌توانستی تشخیص بدهی آن‌ها از شهری دیگر هستند.

یا مستند «سنگرسازان بی سنگر» که داستان کسانی بود که در جنگ باید با بولدوزر سو می‌زدند و کانال‌هایی عمیق‌تر از قد یک انسان را در تیررس دشمن حفر می‌کردند و گاهی در همین ماجرا به سنگر عراقی‌ها می‌خوردند و اسیر هم می‌گرفتند. همه این‌ها سوژه‌های واقعی و عجیب جنگ بود که من به تصویر کشیدم.

از همان سال ۱۳۶۱ تا آخر جنگ همین رفت وآمد‌ها باعث شد یک گروه منسجم با بچه‌هایی که در آن سفر‌ها همراه شما بودند شکل بگیرد و تصمیم گرفتید با همین تیم برای شبکه ۲ سراسری سریالی بسازید.

در آن گروه فیلم برداری و مستندسازی، کسانی مثل مرتضی صمدی، تمجیدی، نادر رضایی و چند نفر دیگر بودند که همکاری خیلی خوبی با هم داشتیم و نتیجه اش شد تولید سریال «مزد ترس». این سریال نسبت به مجموعه‌های زمان خودش خیلی جلوتر بود و واقعا کار سختی هم بود، چون جنسش نگاتیو بود. یعنی بازیگر حق تپق زدن نداشت و هر پلان فقط یک بار گرفته می‌شد. هزینه «مزد ترس» حدود دقیقه‌ای ۶ هزار تومان بود و هیچ سانسوری هم نداشت.

در «مزد ترس» فریبرز عرب نیا تازه از آمریکا برگشته بود و بسیار منظم کار می‌کرد. اول او را برای دستیار صحنه و عکاسی انتخاب کرده بودیم، اما وقتی فهمیدم نگاه و چهره اش برای یکی از نقش‌ها خیلی خوب است، تصمیم گرفتم از خودش جلوی دوربین استفاده کنم و این شد که اولین بار در «مزد ترس» بازی کرد. علی دهکردی گریمور آن سریال بود، اما استعدادش برای حرفه خبرنگاری کشف شد. ستاره اسکندری هم زمانی که در مقطع راهنمایی تحصیل می‌کرد، در کار تبلیغاتی سینما بازی می‌کرد و به عنوان یک بازیگر خوب کشف شد.

بعد از ساخت «روزگار جوانی» یک و دو در سال ۱۳۷۷ و سال بعد از آن، ساخت سریال سی قسمتی «روزگار جوانی ۳» در سال ۱۴۰۱ چه تفاوت‌هایی با دو اپیزود پیشین داشت؟

تفاوت این قسمت از سریال «روزگار جوانی» با ۲۵ سال پیش، در تفاوت مسائل بچه‌های امروز و آن زمان است. این سری از سریال فقط نام را از سری قبل وام گرفته بود، چون این هم قصه زندگی بچه‌های جوان دانشجو است و فقط یک ارتباط سمبولیک با آن دو سری دارد. در کل، این سریال قصه پنج جوان بود که از جا‌های مختلف و شهر‌های مختلف و با گویش‌های متفاوت کنار هم قرار می‌گیرند.

شما سال هاست در تلویزیون کار می‌کنید. نگاه به کارنامه شما نشان می‌دهد کار‌های خوب و پرطرف داری تولید کرده‌اید که در آن‌ها دغدغه جامعه و مشکلاتشان مطرح بوده است. این دغدغه از کجا نشئت گرفته است؟

زندگی کردن در همین اجتماع خاستگاه این دغدغه هاست. «روزگار جوانی» را برای دانشجویان و جوانان مملکت و دغدغه‌های آن‌ها کار کردم و «مزد ترس» مخصوص دغدغه‌های میان سالان بود. من کار عجیبی انجام ندادم؛ فقط تلاش کرده‌ام دغدغه‌های مردم کشور را در آن سال‌ها تا امروز نمایش بدهم.

بعد از تجربه کارگردانی سریال پرطرف داری، چون «مزد ترس»، چه شد که در اوج تصمیم گرفتید از شبکه ۲ به شبکه ۵ تهران، که تازه آغاز به کار کرده بود، بروید؟

دلگیری‌هایی داشتم؛ از همان جنس دلگیری‌ای که زمان قطع همکاری‌ام با رادیو و تلویزیون مشهد داشتم. دوباره حس می‌کردم حتی اگر بخواهم حرفه‌ای کار کنم، دیگر فضایی برای این کار وجود ندارد. این دلگیری هنوز هم از صدا وسیما در من هست. دلگیری از اینکه چرا تلویزیون ما باید به این سرنوشت دچار شود که مخاطبانش به زور نقی معمولی پای آن بنشینند و بعد از آن هیچ کس دیگر آن را نگاه هم نکند؟

کجا هستند آن سریال‌های پربیننده مثل «خانه سبز»، «روزگار جوانی»، «آرایشگاه زیبا» و «مزد ترس»؟ من یک پادکست به نام «رادیو دیو» گوش می‌دهم که یک زن و شوهر جوان آن را می‌سازند و توانسته‌اند منِ اهل سینما را آن قدر جذب کنند که یک روز شماره شان را پیدا کنم و گوشی را بردارم و برای برنامه خوبشان از آن‌ها تشکر کنم. جالب است که تلویزیون با این همه کارمند و تجهیزات هنوز نتوانسته یک صدم محبوبیت آن‌ها را داشته باشد.

تمام این‌ها روی هم تلنبار شد تا اینکه پنجم آذرماه سال ۱۳۷۴، وقتی شبکه ۵ تهران آغاز به کار کرد و از من دعوت به همکاری کردند، پذیرفتم. دوست داشتم محیط کارم تغییر کند و از آن فضا فاصله بگیرم. شبکه ۵ پویا و جوان بود، اما، چون در ابتدا استودیویی نداشتند، برنامه‌ها باید زنده پخش می‌شد. کار پخش زنده آسان نبود، اما بهروز مفید، مدیر شبکه، مدیر بسیار خوب و همراهی بود و این جابه جایی ارزش زیادی برایم داشت.

بعد از سریال «روزگار جوانی»، سریال «دختران» را ساختید.

سریال «دختران» را بیشتر از «روزگار جوانی» دوست داشتم. اولین سریالی بود که پنج دختر در یک فیلم نقش اصلی ایفا می‌کردند. این مجموعه تلویزیونی با محوریت قراردادن مشکلات دختران، به زندگی چند دانشجو می‌پرداخت که در پی زندگی خوابگاهی، ماجرا‌ها و مشکلاتی برایشان پیش می‌آید.

نگار، دختر جوان تهرانی که با خانواده اش زندگی می‌کند، اتاقی را در طبقه اول ساختمان برای کار‌های خود اجاره کرده است و پروانه، همسر رضا، که به تازگی از هم جدا شده‌اند، به خانه نگار می‌آید و آنجا ساکن می‌شود. تا پیش از این، سریالی درباره مسائل دهه ۶۰ دختران ساخته نشده بود و این مجموعه بسیاری از مسائل آن زمان دختران را به وضوح مطرح کرد.

فکر نمی‌کنید ضعف متداول تلویزیون و بی مخاطب بودن آن در این روز‌ها به این دلیل است که رقبای فضای مجازی بیشتر شده‌اند و بهتر عمل می‌کنند؟

من اصلا این را نمی‌پذیرم. چون زمان پخش «پایتخت» خیابان‌ها خلوت می‌شود. «پایتخت» یک سریال آسان و ارزان است؛ لوکیشن عادی دارد و اصلا پرهزینه نیست. چرا این سریال هنوز هم مخاطب دارد، ولی برنامه‌های دیگر تلویزیون هیچ مخاطبی ندارند؟ چرا بیژن بیرنگ‌ها باید در خانه بنشینند و «خانه سبز» و برنامه‌های پربیننده‌ای مثل آن ساخته نشود؟ این درد امروز تلویزیون ماست.

به نظر شما چرا سینمای مشهد با وجود بازیگران و سینماگرانی که هر کدام در پایتخت بسیار موفق شده‌اند، به شکوفایی نرسیده است؟

درست است که در مشهد بازیگران و کارگردانان خوبی دارید، اما مشهد به عبارتی صنعت سینما ندارد. مهدی صباغ زاده یکی از کارگردانان خوب ماست، غلامرضا موسوی تهیه کننده خوبی است و بیژن امکانیان یکی از بازیگران خوب مشهدی است که همه در تهران کار می‌کنند. شاید اگر در مشهد می‌ماندند، شرایط دیگری داشتند.

برنامه‌ای برای فعالیت در شهر زادگاهتان دارید؟

برای اینکه خودم و خانواده‌ام مشهدی هستند، همیشه این دلتنگی را برای این شهر داشته‌ام. اما با همه ایراد‌هایی که هست، من ماندن در مشهد را دوست دارم. الان واقعا تصمیم دارم که به مشهد بیایم. از یک پلتفرم در فضای مجازی پیشنهاد ساخت یک مجموعه دارم که خیلی دوست دارم آن را در همین شهر و با ۶۰ درصد عوامل مشهدی انجام دهم و فعلا نمی‌خواهم درباره اش چیزی بگویم. بیست سال پیش هم تصمیم گرفته بودم سریالی را به نام «فریاد‌های بی صدا» که بچه‌های مشهد آن را نوشته بودند، کارگردانی کنم که نشد.

این بار که به مشهد آمدم، این شهر را بسیار زیباتر و بزرگ‌تر دیدم و مصمم‌تر هستم؛ چون این شهر واقعا به درد لوکیشن فیلم و سینما می‌خورد. این شهر به واسطه داشتن امام رضا (ع) احساس خوبی در آسمانش پاشیده شده؛ حسی دوست داشتنی که ویژه همین شهر است و هیچ جای دیگری وجود ندارد.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.